داستان چهاردهم : آتلیه

 

 

راس ساعت رسیدیم به آتلیه و بلافاصله با استقبال گرم خانم هونکه روبرو شدیم. خیلی خوشحال بود و این رو کاملا میشد توی صورتش احساس کرد .....

خانم هونکه یکی از نقاشان معروف معاصر آیمان هست ک ه نمایشگاه های زیادی در  سطح آلمان ، اروپا و کانادا و آمریکا برگزار کرده. یکی از خصیصه های بارز اون که با افتخار هم اعلام می کرد این بود که  در خلق آثارش از نقاشی های کودکان الهام می گیره و تلاش می کنه با نزدیک شده به ذهن صاف و بی غل وغش کودکانه آثارش روبوجود بیاره .

در ایران برنامه ریزی کرده بودم که یک مسابقه نقاشی با موضوع کتاب یار مهربان برگزار و آثار برتر رو در قالب یک کتاب و چاپ کارت پستال به فرانکفورت ببرم. فریده که از این موضوع با خبر بود ماجرا را برای خانم هونکه که دوستش بود تعریف می کنه . خانم هونکه پیشنهاد میده که موسسه او،  این مسابقه رو همزمان در آلمان هم برگزار کنه و به برندگان در دو کشور جوایزی اعطا بشه. فریده این موضوع رو به من اطلاع داد و فکر کردم میتونه کار جالبی باشه . پس این پیشنهاد رو پذیرفتم.

با ارسال نقاشی های بچه به آلمان پیش از شروع نمایشگاه و خانم هونکه فرصتی حدود بیست روزه داشت تا همرا با چند متخصص به ارزیابی اولیه  نقاشی های بچه های ایان و آلمان بپردازه ....... نکته جالب این بود. بدون فوت وقت من را به کنار  میز بزرگی که نقاشی های منتخب در گزینش اول روش چیده شده بود برد.......

با کمال تعجب متوجه شدم هیچ نقاشی به جز آثار بچه های ایران روی میز نیست ........ سوال کردم نقاشی های بچه های آلمان چی؟

پاسخ داد : توی صد نقاشی اول هیچ نقاشی از آلمان نتوانسته جایی بخود اختصاص بده . تنها در صدتای دوم اونهم هم اواخر لیست دو نقاشی آلمانی هست ........

گفتم : خب اینکه نمیشه ........ داور ها .......

گفت: توی کارشون حرفه ای و بی طرف هستند وصد البته هم آلمانی .......

خواهش کردم در این نتیجه تجدید نظر کنید ...... جواب داد: این نتیجه کاملا عادلانه و دقیق هست.

بعد پرسید : تارا ...... یازده نقاشی داره که به ترتیب رتبه 1 تا یازده رو به خودش اختصاص داده ...... و ادامه داد ظاهرا فقط نه سال داره ..........

منظورش تارا دیهیمی بود . گفتم بله ...... نه ساله هست. با مداد شمعی نقاشی می کنه .

هونکه با هیجان گفت : فوق العاده است . بی شک یک نابغه نقاشی هست .......

حرفش رو تایی کردم گفتم : بطور کامل ، کارت  پستال های نقاشی های اون تا آخرین دونه توی نمایشگاه فروش رفت .

با نگرانی سوال کرد : یعنی چیزی برای مراسم ما نمونده ؟

گفتم : چرا تعداد هزار نسخه از تمام نقاشی های منتخب خودمون در ایران بصورت جداگانه مخصوص این مراسم چاپ شده و در ملاقات بعد به شما تحویل میدهم .

پرسید: و کار های تارا ؟!!!!!

گفتم : پستال تمام یازده تا نقاشی تارا موجود است ......

نفس راحتی کشید وگفت : خیالم جمع شد ..... و ادامه داد . به شما از همین الان عرض می کنم. تارا نفر اول این مسابقه با رای قاطع تمام داوران هست .

حسن با شنیدن این حرفا حسابی حالش جا اومده بود. میشد غرور و افتخار را از ته چشماش خوند . بگونه ای که ماجرای پیرزن و برگ های زرد و خشک  رو کاملا از چهره و یادش شست وبرد . بعد از هماهنگی برنامه های فردا  به اتفاق فریده و حسن از آتلیه خارج شدیم و بسمت مدرسه گل بهار حرکت کردیم .


موضوعات مرتبط: نمایشگاه فرانکفورت

تاريخ : سه شنبه 26 آبان 1398 | 12:42 | نویسنده : کاتب |

 داستان سیزدهم : پیر زن همسایه

 

 

صبح با سرو صدایی که از بیرون خونه می اومد بیدار شدم. متوجه اعتراضات پیرزنی شدم ، که تند و عصبانی بزبان آلمانی حرف می زد.

سرد بود، لباس گرمی پوشیدم و رفتم دم در ، دیدم حسن آرام و خاموش ایستاده ، پیرزنی آلمانی حدود هفتاد ساله که خیلی زود متوجه شدم همسایه کناری اوناست ، دار با ناراحتی چیزهایی رو به حسن تذکر میده.بالاخره خسته شد وراهش را به سمت خونه خودش در پیش گرفت و دور شد.

حسن رو نگاه کردم ، لبخند تلخی زد و گفت: دیشب که در مورد کله سیاه ها گفتم برات.

پرسیدم : حالا چی حرفش چی بود؟

چند تا برگ زرد خشک شده را که توی باغچه خونه پیرزن افتاده بود نشون داد و گفت ادامه داد: میگفت : برگای خشک شده درخت خونه شما افتاده توی باغچه من !!!!!!!! .......

فکر کردم شوخی می کنه .... تبسمی کردم و گفتم : شوخی می کنی دیگه ؟!!!!!

با ناراحتی گفت : نه ......... کاملا جدی میگم .......

گفتم : یعنی چی؟ ...... خب فصل پاییز و باد میاد و برگا میرزه دیگه. اومدن و نیومدن باد و افتادن برگ درختا که دست تو نیست؟!!! ....... هست؟

حسن هر وقت ناراحت میشد و کاری از دستش بر نمی اومد . ابروهاش و جمع می کرد و میبرد بالا ...... و پاسخ داد : می گه باید پیش بینی می کردی و برگهای زرد درخت رو روز گذشته جدا می کردی .....

از یک طرف ناراحتی حسن اذیتم می کرد و از طرف دیگ خنده ام گرفته بود .

حسن در خالیکه بسمت دربر می گشت ، گفت : الان میام. داخل خونه شد و بعد از چند دقیقه با یک چنگک و خاک انداز دسته بلند برگشت. با احتیاط وارد محوطه چمن خونه پیرزن همسایه شد و برگهای  زرد و که تعدادشون حتی به ده تا هم نمی رسید . جمع کرد و با هم داخل خانه بر گشتیم . همزمان بارش برف هم شروع شد .

حسن گفت : فریده رفته سر کار و گلبهار رو هم رسونده مدرسه ، علی و محسن هم دانشگاه داشتن ،الان فقط من و تو خونه هستیم .  برو تا من صبحونه روآماده می کنم. دست وصورتت رو بشور و بیا ..... صبحونه رو با هم میزنیم و میریم بیرون گشتی توی شهر بزنیم.

ساعت یازده هم با فریده و خانم هونکه  قرار داری که میبرمت آتلیه اش . بشدت علاقمند هست که باهات ملاقات کنه .....

برای اینکه جو سنگین ماجرای برگ های خشک رو عوض کنم. گفتم : بابا اینجا هم خوشتیپی کار دست من داده .....

یواش لاله گوشم رو گرفت و بشوخی گفت : نه تو  دست بردار  نیستی.....  و ادامه داد اونا سرگرم  آماده سازی سالن نمایشگاه نقاشی ها و مراسم اعلام نتایج مسابقه هستن ، میخوان آخرین هماهنگی ها رو با تو انجام بدهند.

گوشم از تو دستش در آوردم و گفتم : چشم اوسا ...... رفتم که بیام بسمت دستشویی میهمان رفتم . وقتی بر گشتم بساط یک صبحانۀ مفصل پهن بود .

در حین خوردن صبحانه حسن مرتب از گذشته و خاطرات شیرینی که با هم داشتیم حرف میزد. که صد البته نشانه بارز دلتنگی او در کشور و فرهنگی غریبه است . که با روحیاتش سازگار نیست بود.

ساعت حدود نه ونیم بود که آماده بیرون رفتن شدیم. بارش برف شدید شده بود به همین دلیل  دوری توی شهر زدیم و نقاط دیدنی اونرو از توی ماشین بهم نشون داد . یک ربع به یازده به طرف محل آتلیه خانم هونکه حرکت کردیم.


موضوعات مرتبط: نمایشگاه فرانکفورت
برچسب‌ها: نمایشگاه فرانکفورت 12 - نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی

تاريخ : سه شنبه 26 آبان 1398 | 12:40 | نویسنده : کاتب |

داستان دوازدهم : کله سیاه

 

 

همه  رفتن خوابیدن ، چون بچه ها صبح زود باید می رفتن مدرسه و دانشگاه، فریده هم باید می رفت سر  کار ......... حسن  دوتا چایی داغ ریخت واومد کنار من روی تشکچه ها نشست ......... آهی کشید و گفت : بچه ها خیلی خوششون اومده از تو و کارات ،  میدونی اون عِرق و خون ایرونی شونرو به حرکت درآوردی ........ از همین الان ناراحت روز بر گشتن تو به ایران  هستن .......

دستش رو گرفتم و گفتم : حسن جوون اومدنی رفتنیه  ....... ولش کن غصه اش رو نخور ..... بزار تا هستیم  حالش رو ببریم....... و ادامه  دادم ؛  خب بگوببینم  ..... تو چطوری ، چیکار می کنی ؟

لحظه ای بفکر فرو رفت و گفت : زندگی ..... فقط روزها رو می گذرونیم ........ حال خوبی ندارم احمد ........ خیلی تحت  فشارم  ...... هنوز بعد از سالها نتونستم یه شغل مناسب پیدا کنم. واسه همین شبها می رم روی یه تاکسی بصورت کمکی کارمی کنم .......

گفتم : ولی حسن تو .......... نذاشت حرفمو ادامه بدم ......

گفت : آره من معاون مدیرکل  شرکت واحد  بودم ....... دهها  هزارکارمند وکارگر زیر دستم کارمی کردن ..... اما  اینجا  آلمانه ....... ما  هم  کله سیاه هستیم ........ اول وآخرش کله سیاهیم.

 گفتم : فریده چی ؟ 

جواب داد : فریده کارش خوبه ، ...... چون مددکاری خونده ، توی کمیساریای عالی پناهندگان کارمی کنه .........

پرسیدم : پس چرا امشب سرکار نرفتی ، ....

گفت : حالم  خوب نیست  چند   روزی مرخصی گرفتم که هم استراحت  بکنم ..... و هم تا هستی با هم  باشیم....... از این اتفاقات  خیلی خوب زیاد پیش نمی آد ............ 

پرسیدم : مطمئنی که فقط  به خاطر من اینکار رو نکردی ؟

دستش رو به علامت سوگند پیشاهنگی بالا برد و گفت : سوگند می خورم .......... البته اگر مریض هم نبودم با اومدن تو اینکار  رو می کردم .

پرسیدم : خوابت می آد ؟

گفت : نه ، من همیشه شیفت شب کار میکنم. و عادت کردم شبا نخوابم ، چطورمگه؟

جواب دادم: پس اگر موافقی ، گوشت ومرغها رو آماده کنیم ......

خندید و گفت : هنوزم  شیکمو و خوش سلیقه ای  ........  کباب و جوجه هایی رو که توی پلنگ چال با سیخ های تازه  دست ساز از شاخه های درخت انار درست می کردی ومی خوردیم نه من ، نه  فریده و نه حتی فهیمه هیچ کدوم یادمون نرفته ........

گفتم : نوستالوژی موستالوژی رو ولش کن ..... الان من اینجام و می خوام  تا هستم .......  چهار پنج کیلویی  اضافه  وزن  براتون درست کنم. بلند شدم وبه سمت آشپزخونه رفتم وهمه وسایل لازم رو به سفرخونه آوردم تا فریده و بچه ها استراحت شون بهم نخوره .

تا  دو صبح  در حالیکه با کمک حسن گوشت و مرغها رو تیکه و آماده می کردیم حرف زدیم ..... از  همه در و همه جا  . بعد مرغهای تیکه شده  رو توی مخلوطی از آبلیمو،  پیاز ؛ زعفران، فلفل سیاه وقرمز و گوشتها رو بدون زعفران با همون  مواد توی دوتا  ظرف جدا گونه خوابوندمشون و گذاشتم گوشه یخچال و رفتیم خوابیدیم. توی رختخواب حدود نیم ساعت این دنده به اونده شدم و به حرفای حسن و فشاری که  تحمل می کرد فکرمی کردم.راستش نفهمیدم کی خوابم برد ....

 


موضوعات مرتبط: نمایشگاه فرانکفورت

تاريخ : سه شنبه 26 آبان 1398 | 12:39 | نویسنده : کاتب |

داستان یازدهم : کباب ماهی تابه ای

 

 

همه چیزایی رو که خریده  بودیم  جابجا کردیم واز فریده پرسیدم وسایل آشپز خونه هرکدوم جاش کجاست و دست بکار شدم.

 مقداری ازگوشت رو پیاز زدم و ورز دادم......

فریده گفت : من چیکار کنم .............

گفتم : تماشا .......

گفت  نه ، میخوام کمک کنم.  مثل قدیما ..........

گفتم : پس گوجه بشور و خورد کن .....

همین موقع  در زدن ............ نو بهاردویدودر رو باز کرد ............. از روی قیافه اش فهمیدم مهدی هست ...... وارد شد و دبه ماست رو به محسن  داد و بطرف اومد ........

بغلم کرد و بعد از سلام گفت: شنیدم کافه رو بهم ریختین ..... مثل قدیما .......

 گفتم : مثه  قدیما ........

گفت : خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم دارین میاین ...... خیلی حضورتون مهمه ..... بعدا" متوجه میشین ...... خوشحالم که اینجا  هستین .......... دستورتون هم اجرا شده ........... ماستش  چکیده کمی ترش با سبزجات  تازه داخلش ..... مو به مو

  تشکرکردم و گفتم : پس درست کردن دوغ هم با خودته  ...... رفتم پیلوت و دو تا تنگ بلور  گردن  باریک دوغی رو از توی بساط سفرخونه آوردم و دادم  دستش  و ادامه  دادم : هر  دو  لبالب  دوغ ......

گفت : به روی چشم ..... شام چیه  ؟

گفتم  : کباب  ماهی تابه ای ..........

با   هیجان گفت : بابا ایوالله ..... دمت گرم ............. و ادامه داد : توی ماشین  نون بربری تازه هم دارم

......... از محله ترک ها گرفتم .......

پرسیدم  پس  اینجور چیزا هم اینجا پیدا میشه ؟

گفت : نه زیاد  ولی اگر کسی بخواد میتونه پیدا کنه و........

گفتم : پس برسون  نون  بربری داغ رو ............ یه  کاسه آب  گرم  و ماهیتابه روی اجاق گاز ........... شروع کردم پهن کردن گوشت کف دستم ....... بچه ها از کنارم تکون نمی خوردن ....... من جالبترین جونوری بودم که به عمرشون دیده بودن ..... یه فیلم سینمایی کامل فارسی ..........

گوجه هایی رو که فریده خرد کرده بود آورد وگفت : چیکارش کنم ؟

 گفتم :  ببر بریز توی جیب  کاپشن مشکی من  ......

اونقدر جدی گفتم این حرف رو  که بچه ها  یهو چشماشون گرد شد .........

فریده گفت :  نمی شه مثه ....

نذاشتم حرفش رو تموم کنه گفتم  : چرا ..... بزار روی میز کنار اجاق ........ و قاه قاه خندیدم .......

گفت: تنت میخاره دیگه........ گذشت و یه  فحش با حال لری داد و رفت ..... آخه اهل  بروجرده جد و آباء اش ازخوانین وملاکین بزرگ بروجرد بودن .........

کباب ها که آماده  شد ، همه رو کنار ماهیتابه جمع کردم ، بعد از نمک و فلفل  زدن به گوچه ها وهمزدنشون  ریختم توی ماهیتابه و  درش روگذاشتم ..........  مهدی هم دوتا  شیشه دوغ  و نون بربری هاروگذاشت روی میزغذا خوری  .....

به محسن  و علی  گفتم :  حالا  دیگه  نوبت  شماست ............ همه وسایل رو ببرید سفرخانه  حسن قلی خانی .........

مهدی پرسید  : جریان چیه ؟

محسن گفت: بیا عمو بریم نشونت بدم ..........

 ده  دقیقه بعد مشغول سرو کباب ماهیتابه ای سر سفره  خونه حسن قلیخانی بودم ........ همه بدون کلمه ای حرف مشغول خوردن  شدن ............ قیافه ها داد می زد ...... دارن  ..... مثه  خودم  کیف می کنن ............... وقتی شام تموم شد وضعیت سفره ،  آدم رو یاد صحنه پایانی جنگ واتر لو می انداخت ............... همه حسابی خود کشی کرده بودن .......... یه قطره دوغ  هم توی تنگ ها باقی نمونده  بود ..... از غذا  هم  که چه  عرض کنم ..............


موضوعات مرتبط: نمایشگاه فرانکفورت

تاريخ : سه شنبه 26 آبان 1398 | 12:36 | نویسنده : کاتب |

داستان دهم : نگاه  های متعجب فروشندگان

 

 

این اروپایی ها ، غذا خوردنشون که مثه آدم نیست ..... فکر کنم . با  یه وعده  غذای ما  ایرانیها سه تاشون می ترکن .......... همه  فروشنده ها هاج و واج  منو نیگا می کردن ..... پیاز ده کیلو، بادمجان  سه  کیلو ،  گل  کلم  سه عدد  بزرگ ، هویج  یک  کیلو ، سرکه  سه تا دبه ، گوجه فرنگی سه کیلو ،  خیار سه  کیلو ، گوشت چرخ کرده  سه کیلو، گوشت لخم  راسته سه  کیلو ، مرغ سه  عدد  خلاصه  همه بازار رو بهم  ریختم ..... حسن دوید اومد سراغم  گفت  :  احمد  چیکار می کنی ؟

گفتم :  این  چند روز  که من اینجا  هستم ، آشپز خودمم ..... مثل  قدیما....

حسن گفت :  ولی.....

کفتم : ولی و  اما .... چی .... ؟

حسن هم زمان با من گفت : نداریم ........  

گفتم .... همینه

فریده هم همین  زمان رسید و گفت :   احمد ......

 انگشتم  رو روی دماغم  گذاشتم و گفتم : هیس ....... برید ..... برید ، پی کارتون ........  دخالت  هم نکنین ........  و ادامه دادم  بار بی کیو که  دارین ؟

حسن گفت :  آره  ،   توی  حیاط پشت خونه .........

 گفتم  : خوبه ، زغال می خوام  برو بگیر ، فریده و  نو بهار رو هم فرستادم دنبال نخود  سیاه  ....... سرگرم خرید بقیه مایحتاج  شدم ................علی که بیشتراز محسن  من  رو می شناخت ، با لبخندی روی لب  منو تماشا  می کرد ..... گفتم علی جان  با  محسن  جون  اینا رو  ببرین بزارین  پشت  ماشین  بابا ......

علی چشمی گفت  و با اشاره به  محسن  همه وسایل  خریداری شده رو  به پشت  ماشین انتقال  دادن  .....

 بعد از  پایان  این کارها به  علی گفتم :علی جون ، کباب ترکی توی مترو فرانکفورت رو یادته؟ ....

 گفت: بله  عمو .....

گفتم :  لای اون  ماست  چکیده  می زدن ...... میدونی از کجا میشه  اون ماست  رو  پیدا کرد ؟ ........

علی گفت: من نمی دونم  اما عمو  مهدی حتما" می دونه چون با بچه های ترکه ساکن بن  دوسته و هرچی از اینجور  چیزا

 می خواد  از  اونا  تهیه  می کنه ................. اگه می خواین بهش  زنگ بزنم ،  بپرسم .

 گفتم  : زنگ  بزن  بگو من اومدم .... می خوام  ببینمش ، تا دو ساعت دیگه با ماست خودش رو  خونه معرفی کنه .......

گفت: چشم  الان  زنگ میزنم ......

 گفتم  : ببین  بگو  خیلی ماست  می خوایم ............ به اندازه یه  دبه  بزرگ ........اگر  کمی ترش هم باشه بهتره ، با  سبزی محلی توش .....

علی   گفت :   چشم و شروع کرد  به  شماره گرفتن

مهدی رو می شناختم ......... بچه بود زیاد می دیدمش ، وقتی می رفتم خونه  حسن اینا ...................... بچه خوبی بود ، منم  زیاد سربسرش میذاشتم ......... البته الان  دیگه باید پدرهم شده باشه ،  حدود سی و  دو ، سه سال باید  داشته باشه ........... بگذریم محسن گفت : عمو من چیکار کنم؟ .........

گفتم  :  عمو جون  دو باکس  آب بدون گاز می خوام ...... متوجه  شده بودم  ،  حسن اینا  از آب  گازدار استفاده  می کنن و من از  آب  گاز  دار خوشم  نمی اومد..... ادامه  دادم :  هرچی نگاه  کردم  ندیدم عمو .....

محسن گفت : می دونم کجا باید تهیه کنم ..... پرید  و به  چشم بهم  زدنی  با آب برگشت ..... و گذاشت پشت  ماشین .......

علی  گفت : عمو دیگه صندوق  جا نداره  ........

گفتم :  خریدمون  نموم  شد ............ حرکت  به سمت خونه

محسن گفت: عمو  قرار  شام  بریم  مک  دونالد ...........

گفتم : مک  دونالد و ولش کن  ...... امشب  مک عمو  شام  می خوریم .......... بابا اینا رو پیدا کنین  بریم به سمت خونه ...........هنوز  این  حرفم  تموم  نشده بود که حسن و فریده و  نوبهار با  زغال از راه رسیدن .......

 گفتم :  حسن  بزن بریم خونه  .........

حسن گفت : شام می خوایم بریم  رستوران مک دونالد........

گفتم : حسن   جان در حوزه  استحفاظی من  داری وارد میشی . یه  بار به زبون خوش بهتون  گفتم  تا زمانیکه من  اینجا هستم ..... رستوران فقط رستوران  مک  احمد ......... همین   و واسلام ...... بزن بریم تا اون روم بالا  نیومده .......

فریده  و حسن  یه نیگاهی  به  هم  کردن و فریده  نوک  انگشتش رو نشون داد و گفت:   اینقدر هم تغییر نکرده .........

حسن گفت : پس  بریم ........... تصمیم ها  گرفته شده ........... بچه ها زده  زیر خنده وهمه سوارشدیم  و رفتیم  بطرف خونه .


موضوعات مرتبط: نمایشگاه فرانکفورت

تاريخ : سه شنبه 26 آبان 1398 | 12:36 | نویسنده : کاتب |

داستان نهم : سفرخانه  در بن

 

 

در منچستر همه کارها  بخوبی پیش رفت  و  با  چانه  زنی های من موفق شدیم ماشین  الات را  با ده  در صد تخفیف  برای مجید  بخریم........ بعد  از  اتمام  معامله  با  مجید قرار گذاشتیم سه هفته بعد  در تهران همدیگر رو ببینیم. و  به  این ترتیب از او  جدا شده و با  یک  پرواز دوباره  به  آلمان  و البته این بار به شهر بن  بر گشتیم.

وقتی علی در خونه رو با کلیدش  باز کرد . حسن ، فریده و بچه ها که منتظر ما بودند ، خودشون رو به  در رسوندن و همانجا بازار  جیق و بغل وبوس داغ  شد.

بعد ازاحوالپرسی های پر هیجان به  اتاق نشیمن رفتیم و فریده قهوه وشیرینی  آورد . و ضمن  مرور خاطرات جوانی از اوضاع  واحوال امروز حرف زدیم. فریده خیلی از مریم و بچه ها  می پرسید و  متاسف بود چرا مریم را با خودم نیاوردم ....... منم  توضیح  دادم به  خاطر فشرده بودن برنامه ها درصورت آمدنش خیلی اذیت می شد. فریده قول گرفت در سفر بعدی  حتما"  باید مریم هم  دنبالم باشه..... منم قول  دادم

حسن گفت : راستی احمد  چمدون  و  بسته هات رو  گذاشتیم  توی پیلوت که مهمانسرای خونه ام هست.

گفتم : مگه  نگفتم اونا سوغاتی  های  شماست ..... چرا بازشون نکردین.

فریده جواب داد :  تو گفتی اما  ما  فکر کردیم  ، آخه این همه چیز  که  سوغاتی  نمی شه

جواب دادم :  می شه  خیلی  خوب هم  می شه ...... و ادامه  دادم  خیلی خب بریم  بازشون کنیم تا بهتون بگم چکار باید  بکنیم.

همه دسته  جمعی بطرف طبقه پایین رفتیم.

ضمن دیدن  سوئیت مهمان بسته ها رو یکی یکی باز کردم  و با  احتیاط چیزهای داخل  اونا رو درآوردم وکناری گذاشتم. چشمای حسن برق می زد.........رومیزی های ترمه ،  ظروف مسی تزیینی قدیمی شامل دو  سه  تا مجمعه با سایز های مختلف و غیره ، گلیم  های خوشگل  و رنگارنگ . یک قلیون تزئینی، قوری استکان نلبکی با طرح  ناصرالدین شاهی ،  چند  تا کوزه خوشگل گلی و بالاخره  یک  سماور زغالی آبکاری شده به همراه یک  انبر  مخصوص ،........... خلاصه ، بادوتا  پایه  تختی که توی  انبار  حسن پیدا کردم ظرف یک ساعت زیر زمین تبدیل شد به  یک  قهوخانه سنتی ایرونی ...... برای علی ، محسن  و نوبهارهم ، همه چیز  خیلی جالب  بود ....... حسن توی پوست خودش نمی گنجید پرید ومن رو دوباره  بغل کرد وسرش روگذاشت  روی شونم و من  بو  کرد ............. گفت  احمد بوی  خونه میدی ............ بوی ایران  میدی ...... با حضورت این عطر و بو،  توی همه  خونه  پیچیده ......

ماچش  کردم  و گفتم : خیلی دلم  براتون  تنگ شده  بود ........ اشگ  توی چشم  همه جمع  شده  بود .

فریده  برای  اینکه  فضا  عوض بشه  گفت: احمد این کوزه ها به چه  درد می خوره ؟..........

به شوخی گفتم : آوردم برای فرشته ، تا کوزه اش رو  عوض کنم ...... شنیدم هنوز شوهر نکرده .....

حسن زد  زیر خنده  و گفت :  نه  هنوز منتظرِ تو بری  خواستگاریش.......

فریده  یدونه زد تو پشت حسن و گفت : دست از  سر این  خواهر  بیچاره  من ور  نمی  دارین  شما  دوتا   ...... اسغفرالله .....

حسن  گفت  : مگه  دروغ  می گم.؟

 فریده گفت :  حسن  خجالت بکش ......

گفتم :  شوخی کردم بابا ...... ببینم  اینجا پیاز و بادنجان  و گل کلم پیدا میشه ....... یا نه ؟..... اینا رو  هم  باید  از  ایران  می  آوردم؟ ..........

فریده خندید و گفت:  اینا رو  واسه چی می  خوای  ؟......

 گفتم می خوام  براتون ترشی وشور بندازم ......... کوزه  ها رو  هم واسه  همین  آوردم ............

حسن  گفت : نه ..........

گفتم : چرا ............

گفت: نههههههههههههه ....... بگو  جون  تو

گفتم به  جون  تو ...... و ادامه  دادم  چند  وقته  یه  آبگوشت  سیر  با  ترشی نخوردین .........

حسن با ذوق جواب  داد : از   موقعی که  اومدیم  اینجا  ...........  و  ادامه  داد : به جون  خودم ........ مثه  همیشه  زدی تو  خال ............

نوبهار  همین  جور مات  و مبهوت  دهن  من و حسن  وفریده  رو نیگا  می کرد ......... متوجه  شده  بود خونه و بابا مامانش یه  جور دیگه شدن ......  واقعا" میشد  این تغییر و  توی چهره  شون دید  . پسرها هم این ماجرا  ها براشون جالب بود ..... اما  خود دار  تربودن .

هنوز  آفتاب  توی آسمون بود  ،  حسن پیشنهاد  داد، بریم  بازار و چیزهای  لازم  رو  بخریم  و شام  رو هم بخوریم  بر گردیم.

دسته جمعی راه  افتادیم  به طرف مرکز خرید ..........


موضوعات مرتبط: نمایشگاه فرانکفورت

تاريخ : سه شنبه 26 آبان 1398 | 12:35 | نویسنده : کاتب |

داستان هشتم : خواستگاری

 

 

روز آخر  نمایشگاه بود و  من آخرین  جلسات و مذاکرات رو به انجام می سوندم. علی و مجید ازصبح اول وقت رقته بودند دنبال  پیگیری کارای سفر به منچستر ........ ، حدود ساعت  دو نیم بود  که به  نمایشگاه  اومدند ....... ،همونجور که  انتظار داشتم کاربه  خوبیبرنامه ریزی شده بود  ............ شب ساعت نه پرواز داشتیم  به لندن و از اونجا به منچستر  روز بعد  ساعت یازده  صبح هم  با  فروشنده  ماشین  آلات چاپ قرارتنظیم  شده بود .......

با  توجه به اینکه چیزی برای باز گشت  به ایران در  غرفه نداشتیم ..... همون بعد از ظهر تجهیزات امانت گرفته شده را  به مسئول مربوطه تحویل  دادیم  و راس  ساعت  چهار به اتفاق یمنا  و وانیا از نمایشگاه  زدیم بیرون ..... بسراغ  احمد  توی ایستگاه  مرکزی مترو رفتیم و پنج تا  کباب ترکی مشتی خوردیم ..... بعد به لابی هتل دخترا رفتیم و یه  نیم ساعتی درمورد برنامه ها ودیدارهای آینده گپ زدیم  و بعد از رد و بدل کردن آدرس وتلفن ...... هتل  اونارو به سمت هتل  خودمون ترک  کردیم. مجید  یک کمی تو هم بود ........ به شوخی گفتم : چطوری داش مجید .....

خیلی تو خودش بود آروم و باصدایی غمگین گفت :  نوکرم حاجی ......

گففتم ....  دِ ..... بازم که به من گفتی حاجی...

اصلا" تو حال خودش نبود گفت : ببخشین  آقا .......... گفتم ...... غصه نخور داش مجید  دوهفته دیگه که کارات تموم شد یه سر با  والده آستین ها رو بالا میزنین و  بلند میشی میری دوبی و خلاصه ....... خلاص ..... کاررو تموم  میکنین..... ما روهم  اگه دعوت کنین میایم برای وساطت ......

برقی توی چشماش زد وگفت : ...... جدی میای حاجی .......

یه چشم  غره ای بهش رفتم و گفتم : میام اول بشرطی که دست از این حاجی حاجی گفتنت برداری ........ دوم هم سفر رو بندازی برای سه هفته دیگه که منم با  یمنا برای مذاکره قرار دارم.

یه کمی  مایوس شد و گفت :سه هفته دیگه ؟.........

گفتم  :اووووووووووووووووو ......... چیه ؟ ........... من که  نگفتم سه ماه دیگه ....... همه اش یک هفته عقب انداختم ........ اصلا خودتون همون دو هفته دیگر برین .....

 گفت : نه حاجی  همون سه هفته دیگه ..............  ببخشین؛ غلط کردم......

خندیدم و گفتم : دورازجونت .............

علی که  خنده روی لباش نشسته بود ، گفت :  حالا  بالاخره ازعروس خانم  بعله روگرفتی یا نه ؟.....

 مجید یه کم باخجالت  گفت : راستش مستقیم نه اما ........

من گفتم : اما و اگر نداره  ..... صبرکن الان  تکلیفت رو یکسره می کنم. ....... اینجوری که نمیشه.......... یا زنگی ..... زنگ  ؛ یا رومی ......... روم .

مجید جواب داد : آقا ما که زنگی  ..... زنگ هستیم ...... تا  وانیا خانم  چی  بگن ........

 من و علی زدیم  زیرخنده ....... درهمین زمان یمنا گوشیش رو جواب داد ؛  گفتم یه مسئله کوچولو پیش اومده ...... خواستم  یه زحمتی بهت بدم ........ ازطرف اقا مجید خودمون .......

یمنا گفت: خیر باشه ......

گفتم :  خیره  ..... چه جورم خیره ....... بعد ادامه  دادم : یه زحمتی بکش از وانیا سوال کن ..... ما اجازه داریم  ..... سه هفته دیگه  ضمن شرفیابی برای مذاکرات همکاریمون ، ازطرف اقا مجید  برای خواستگاری خدمتشون  برسیم ......... یه جیغ  کشید و تند تند  شروع کرد به عربی با وانیا حرف زدن .........  معلوم بود ذکر خیراقا مجید بوده قبل از تماس من ....... بعد از چند لحظه یمنا گفت : باعث افتخارهِ برای ما ......

گفتم  : خب بسلامتی پس شما لطف کنید با خانواده ایشون  هماهنگ کنید .

یمنا پاسخ داد:  البته جهت اطلاع باید بگم. وانیا چندسالی هست پدرش رو در یک تصادف رانندگی از دست داده و باتفاق مادرش با  من  زندگی میکنن ....... و همونطوریکه می دونین مادرش ایرانی هست و کاملا" به رسم ورسوم ایرانی پای بندهست ......

گفتم : خب ،خیلی هم  خوبه ِ ....... اتفاقا"  قرار هست  آقا مجید هم ، به اتفاق والده شون خدمت برسند ........ یمنا یک جیغ دیگه کشید و   بعداز خداحافظی گوشی رو قطع کرد .....

دیگه مجید رو زمین نبود ..... پرید من وعلی  رو چند تا ماچ کرد ..........

راننده که یه پیرمرد ترک بود ...... و متوجه  مسئله شده بود .....  گفت : مبارک باشه ......

مجید پرید و صورت اون رو هم ماچ کرد ...... جوری که یک لحظه پیرمرد فرمون از دستش رها شد..... البته خیابون خلوت بود و خوشبختانه اتفاق خاصی نیافتاد ...... بعد از رسیدن به هتل ویک استراحت کوتاه  وسایل مون رو که خیلی زیاد هم نبود وجمع و جور کردیم و علی رفت برای تسویه صورتحساب هتل .

سه نفری ساعت  هفت و نیم به طرف فرودگاه حرکت کردیم ...... دربین راه فرودگاه علی به حسن و فریده  خبرداد که همراه من به  انگلیس می رویم  و به همین جهت یک روز دیرتر به بن خواهیم رفت ..... پرواز سر ساعته نه فرودگاه فرانکفورت را به  سمت لندن ترک کرد.

 


موضوعات مرتبط: نمایشگاه فرانکفورت
برچسب‌ها: رمان نمایشگاه کتاب فرانکفورترماننمایشگاهکتابفرانکفورتنمایشگاه فرانکفورترمان نمایشگاه کتاب

تاريخ : یک شنبه 26 آبان 1398 | 12:30 | نویسنده : کاتب |

قصه هفتم : سفر یک روزبه پاریس

 

قرار بود  دوستم  مارسل جولیان  که یه  ناشر فرانسوی بود ، رو در نمایشگاه ملاقات کنم. اما بدلایلی او نتوانست به  فرانکفورت بیاد ..... ولی بشدت  اصرار  داشت  حتما" دراسرع وقت همدیگر  رو ملاقات کنیم ، با توجه  به برنامه های فشرده خودم  بعد از نمایشگاه  و قول همراهی مجید درمنچستر برای کمک به خرید تجهیزات و ماشین آلات  چاپ . تنها چاره ای که داشتم ، این  بود که غرفه را به مجید  بسپارم و یک سفره یک روزه به پاریس برم ....... بعد ازگفتگو با مجید و هماهنگیهای لازم ساعت نه صبح به طرف پاریس پرواز کردیم . ده بود  که هواپیما  در فرودگاه  اورلی به زمین  نشست  ........ به اتفاق علی پیاده شدیم وخودمون رو به خروجی رسوندیم ..... بعد از انجام  تشرفیات  از گیت خروجی  به سالن اصلی فرودگاه وارد  شده که  از دور  مارسل رو دیدم ، درحالیکه    دست  تکان می داد ،  بطرف ما می اومد .....  بعد ازخوشامد گویی  ، بسرعت ما را به سمت ماشینش راهنمایی کرد ............. خیلی زود  افتادیم  توی اتوبان **  آ صد وشیش  **  و بعد پیچید توی اتوبان ** آ هشتاد و شیش  **   و پنج دقیقه بعد  توی جاده کنارۀ رود دانوب به  سمت جنوب شرقی پاریس در  حرکت بودیم. خوشبختانه مسیرخلوتی بود و خیلی زود به منطقه لاواسور که  دفترش قرار داشت رسیدیم ............ تمام مسیرحدود یک ربع طی شد وما توی دفتر کارش روی مبل های راحتی لم داده و گپ می زدیم ....... مارسل  ضمن تشکر ازاینکه دعوتش روقبول کرده و به پاریس اومده بودیم تشکرکرد و گفت : من بسیارعلاقمند بودم که حتما" این ملاقات و گفتگو انجام بشه ، و الان خیلی خوشحالم  که شما اینجا هستین .

.......... من هم از این سفرابراز رضایت  کردم و گفتم؛ امیدوارم بتونیم به نتیجه ای مطلوب برای همکاری مشترک برسیم ........... بعد از تعارفات اولیه و  خیلی زود رفتیم سراصل مطلب ...............

مارسل گفت  :  من بسیار علاقمندم درزمینه ادبیات داستانی ایران وقصه هایی که در اشعار شاعران بزرگی مثل مولوی، سعدی، نظامی، عطار و .......  به شعر نقل شده فعالیت  مشترکی را داشته باشیم ...... من مایلم این داستانها به زبانی شیرین وساده برای بچه ها وهمچنین در قالبهای دارماتیک برای بزرگسالان آماده و به زبان فرانسه منتشرکنم.  و با توجه به آشنایی که با تو  دارم .......... فکر می کنم بتونیم با هم همکاری خوبی داشته باشیم .......

ضمن تشکر  از محبتی که به من داره ؛ گفتم :  این فکر بسیارخوبیست. و من خودم  بسیار به انجام این کار علاقمندم و معتقدم این داستانها  می توانند با مخاطبان خود درسراسرجهان و از جمله فرانسوی زبانان ارتباط خوبی برقرار کنند . اما ما برای انجام  این پروژه یا مشکلات بزرگی روبرو هستیم....... ازجمله پیدا کردن مترجمینی توانا که به ادبیات هر دو زبان اشراف کامل داشته باشند سپس ادامه  دادم : البته پروژه ای  به این بزرگی با یک یا دو مترجم به نتیجه  نخواهد  رسید و ما نیاز به به یک تیم ترجمه بزرگ  داریم  و ویراستارانی قوی که بتوانند حق مطالب را ادا کنند.

مارسل  ضمن  پذیرفتن وجود این معضل گفت : قطعا" برای هرمشکلی راه  حلی هم  وجود داره ، ما اگر ابتدا به این توافق  اصولی برسیم که این کار از نگاه هردوطرف بعنوان  یک کارمشترک  قابل اجراست. درمرحله بعد به بررسی مشکلات و راه حل ها خواهیم رسید .

دستم را  بعنوان اعلام آمادگی برای شروع این همکاری  بسمتش داراز کردم .......او نیز با لبخندی رضایت مندانه دست من را گرفت و فشرد .........علی در تمام طول مذاکره ساکت بود و بادقت به  گفتگو های ما گوش می کرد . در این زمان مارسل روبه  علی کرد و گفت : نظردوست جوان ما  دراین مورد چیه؟ مارسل به انگلیسی این سوال رو کرد ،  ولی علی به فرانسه پاسخ  داد و گفت : من  کار آموز هستم دراین زمینه و نظردقیقی نمی تونم بدم  ........

مارسل درحالیکه  توقع نداشت اوفرانسه بلد باشه ،  خوشحال گفت :  پس شما زبان ما را بلدید ؟

علی خیلی با وقار و جدی پاسخ داد : بله من دردانشگاه واحدهایی از زبان فرانسه را پاس کردم ......

البته خیلی قوی نیستم اما می تونم حرف بزنم وبفهمم .............

مارسل گفت : ولی حرف زدنت  نشون میده که  بیشتر از اینها  میدونی که میگی ..............  کجا درس می خونی ؟

علی پاسخ داد : دانشگاه برلین ، پس آلمان زندگی می کنی؟

علی پاسخ داد : ازشش سالگی به اتفاق خانواده مهاجرت کردیم به آلمان ......

مارسل که خیلی ازعلی خوشش اومده بود گفت : امیدوارم ازاین  به  بعد بیشتر ببینمت. خیلی خوشحال بودم ازاینکه علی کنارم  هست ...... اون درست مثل جوانی های حسن بود ...... قوی ، با ادب و دانا ........

جلسه با   تنظیم وامضای یک موافقتنامه به پایان رسید .که دراون توافق شده بود ما مقدمات تدوین  قصه هارو به زبان فارسی شروع کنیم .و مارسل هم قرار شد دنبال مترجمین خوب و قوی برای برگردان آن قصه ها به فرانسه باشه.

اون همچنین پیشنهاد کرد علی درقبال دستمزد قبول کنه که رابط مستمر باشه بین دوطرف ..... که با موافقات من و قبول خودش قرارداد مربوطه نیز بین مارسل و علی به امضا رسید ......

این سفر یه روزه با کلی نتایج ملموس وخوب به نیمه رسید . به پیشنهاد میهماندارمون برای خوردن نهار و گشت وگذار در پاریس به طرف مرکز شهر وخیابان زیبای شانزلیزه راه افتادیم .....  سه ، چهارساعتی تا شش بعد ازظهر که پروازداشتیم  وقت بود واین فرصتی برای رفع خستگی چند روز کارفشرده تلقی می شد  .....


موضوعات مرتبط: نمایشگاه فرانکفورت

تاريخ : شنبه 25 آبان 1398 | 20:28 | نویسنده : کاتب |

قصه ششم : یک مصاحبه و یک مناظره

 

برای بعد از ظهر ازطرف شبکه  ضد دی اف  دعوت شده بودم ، تا در یک گفتگو درمورد  ادبیات ایران  شرکت کنم  .........  ما توی  سالن پنج مستقر بودیم و غرفه  ضد دی اف درسالن شش قرارداشت . همه سالنهای نمایشگاه بوسیله تونل های هوایی بهم وصل بودن به این ترتیب لازم نبود ازمحوطه سالن خارج و وارد محوطۀ سالن شش بشیم ........ با توجه به اینکه چند مهمان قراربود از غرفه بازدید کنند ...... ازعلی خواستم درغرفه و بماند و این بار مجید را با خودم بردم ...... توی کریدور های هوایی  چشم مجید به غرفه چند شرکت که کارشون تولید مجلات ، کتب وفیلم های پورنو بود خورد ، گفت حاجی .......

بلافاصله گفتم :  حاجی خودتی و......

حرفش  روعوض کرد گفت: آقا بزارمن یه چند تا فحش آبدار به این بی پدرو مادرا بدم . بعد بریم ......

گفتم : دست بردارمجید ..... چیکار به کار مردم داری..... ضمنا" من الان دیرم شده ، کشیدمش وبردمش ...... درست زمانی رسیدیم که نفر  قبلی که آقای کویئلو بود مصاحبه اش تمام شده و داشتن میکروفون را ازیقه اش بازمی کردند .......... با  لبخند و از دور سلامی کردم ودستی تکان دادم  اون هم جواب داد . وارد پلاتو شدم و دست دادیم ...... یکی دوبار باهم ملاقات های کوتاهی درنمایشگاه های مختلف داشتیم ، توی یکی ازهمین ملاقاتها بود. که ایشون ارادت فراوان خودش به ادبیات و فرهنگ ایران بویژه  حضرت مولانا رو اعلام و اشاره کرده بود ، که اساس رمان کیمیاگر را از مثنوی مولوی الهام گرفته ومدیون فضاسازی های دراماتیک مثنوی هست . مجید توی حال وهوای پلاتو گیج می زد.....

اقای کویئلو خداحافظی  کرد  و رفت ، منهم آماده شروع مصاحبه شدم .......

گفتگوی تلویزیونی با مقدمات و موخراتش یه چیزی حدود بیست دقیقه طول کشید ...... آنچه من در مصاحبه بیان کردم این بود که ،اگر چه ادبیات فارسی درحوزه  داستان و رمان فاصله زیادی باغرب دارد  اما مسلما" درحوزه شعر جزو غنی ترین ها در جهان هستیم . شاهد آن هم  تمسک و الهام گرفتن شاعران و نویسندگان  بزرگ غرب ازحافظ، سعدی ، مولانا ، خیام و......... خیلی های دیگراست . و اشاره کردم میهمان قبلی شما یعنی اقای پائلو کوئیلو بسیارخودش را مدیون و الهام گرفته ازمولوی می داند ،  تازه اینها تنها چند تن ازهزاران شاعر ایرانی هستند ...... و بیشمار شاعر دیگر وجود دارند ........ که هنوز بدرستی به غرب معرفی نشده اند.

بهر صورت مصاحبه تمام شد و به اتفاق مجید راه برگشت به غرفه راپیش گرفتیم ...... مجید که ظاهرا" تصمیم خودش رو برای یک مجادله  تمام عیار با ناشران محصولات  پرنو گرفته بود یکسره  بطرف غرفه اونا شیرجه رفت ....... خیلی با مزه شده بود ......  تند و تند  . بی وقفه با لحنی عصبانی به زبان فارسی مسئول غرفه را زیر رگبار حرفاش گرفته بود ...... ناچار جلو رفتم  و مدیرغرفه را که هاج و واج مونده بود از شوک درآوردم ....... و بهش گفتم  من و دوستم ایرانی هستیم ...... این دوست من انتقاداتی داره به نوع تولیدات شما و بدلایل مذهبی و فرهنگی خاص خود  بسیارنارحت است.

مدیر غرفه گفت :  امکان داره مطالب اونو ترجمه کنید تا بدونیم که مشکلش چی هست ؟

گفتم : البته...... حتما" ..... رو به مجید کردم و گفتم : شمرده ، شمرده حرفات رو بگو تا براش ترجمه کنم .....

مجید شروع کرد: آقا ........  بهش بگو شما خجالت نمی کشید  بچه های مردم رو با این محصولات ضاله تون از راه بدر..... و گمراه می کنید ...... اینم  شد کار ...... مگه خود شما خوار؛ مادر ندارین ....... مگه شما دین و ایمون ندارین ........  کارتون شدن به فساد کشوندن  جونای مسلمون ما و دیگرکشورها ..... والا قباحت داره .... بلا خجالت داره ....... آخه شرم و حیاهم خوب چیزیه ............

ابتدا به  مدیراون  غرفه گفتم  آنچه می گویم ترجمه کامل گفته های این دوستم هست و این به معنای موافقت من با این گفته ها نیست ، ........ و بعد همه آنچه که مجید گفته بود رو ترجمه کردم.

مدیر اون انتشاراتی قدری تامل کرد وسپس  رفت یک جزوه ای را ازاتاق پشت غرفه آورد وشروع به  ورق زدن  و توضیح مطالبی از روی اون کرد ........... اون گفت : به این دوست تان بگویید. این کتابچه حاوی اطلاعات مختلفی هست ،   از جمله آمار جمعیتی کشورهای مختلف جهان و بعد نموداری رو به من نشون داد که مربوط میانگین سنی مردم درکشورهای مختلف ازجمله ایران و آلمان بود ...... و اشاره  کرده ..... همونطور که می بینید  نمودار میانگین سنی کشور من آلمان و کشور شما ایران  درست معکوس یک دیگر هست  ...... به این معنی .....که 65%  جمعیت  ایران را جوانان و 35% جمعیت را افراد مسن  تشکیل می دهند . که این نشان دهندۀ  میل جنسی بالا و تولید و بقای نسل  مردم شماست ...... اما درکشور من آلمان این ارقام درست معکوس است ..... 65% در صد  مردم ما پیر و فقط  35% جوان هستند ...... این یعنی ملت آلمان داره کم کم و به مرور از بین می ره ........ دلیل  اصلی این مسئله ...... عدم تمایلات جنسی  قوی و موثر در میان مردم آلمان هست ........ یک زن ومرد آلمانی درمقایسه با همتایان  شرقی خود تنها معادل  5% درصد تمایل به سکس  و ارتباط جنسی دارند.

بنابر این دولت آلمان و البته سایرکشورهای اروپایی که با همین مشکل دست به گریبان  هستند ..... تصمیم گرفتند به گونه های مختلف مردم خود را تحریک به برقراری ارتباط جنسی کنند ...... یکی ازاین روشها تولید محصولات پرنو هست  .......

به اینجا که رسید کمی لحنش تند شد وادامه داد : ما این محصولات را برای مردم خودمان تولید می کنیم ...... اما شما شرقی ها با بی مسئولیتی تمام می آیید بدون  کسب مجوز دست به سرقت این آثار زده و اونا رو در کشورهای خود تون با تیراژ بسیار زیاد در بازار سیاه منتشرمی کنید ....... درحقیقت کسی که باید خجالت بکشد شما بعنوان سارقان فرهنگی هستید ..... که بدون پرداخت حق  کپی رایت و بدلیل  عدم  تعهد به قانون مالکیت های معنوی مشغول سود جویی هستید .......... من   خوب مطلع  هستم ...... شما درایران  اگر قانون  به شما اجازه بدهد.... برای خود حرمسرا ایجاد خواهید کرد ...... بطور طبیعی توان جنسی شما آنقدر بالاست که نه تنها نیازی به استفاده ازاین محصولات ندارید بلکه باید بر عکس بدنبال کم کردن هیجانات سکسی خودتون باشید......... پس بی خود ما را متهم به چیزی که حقیقت ندارد ، نکنید ..... و نگاهی به اعمال و رفتارخودتون  داشته باشید......

  گفته های اون تولید کننده رو برای مجید ترجمه کردم ....... مجید سرش رو پایین انداخت و درسکوت کامل بطرف سالن پنج  حرکت کرد ......

من هم ضمن عذرخواهی وتشکراز مدیرغرفه بدنبال مجید راه افتادم ......... تا خودم را به غرفه برسونم .......


موضوعات مرتبط: نمایشگاه فرانکفورت
برچسب‌ها: رمان نمایشگاه کتاب فرانکفورترماننمایشگاهکتابفرانکفورتنمایشگاه فرانکفورترمان نمایشگاه کتاب

تاريخ : شنبه 25 آبان 1398 | 20:18 | نویسنده : کاتب |

 

داستان پنجم : یک روز شلوغ

 

 

صبحانه تمام شده بود و داشتیم راه می افتاد یم  که با دیدن لپ های ور قلمبیده  دوستان  ارشادی یاد ماجرای کالباس های گوشت خوک افتادم . بشقاب هاشون پر بود از اون کالباسها .......

ازمیزبان مون بابت صبحانه عالی اش تشکر کردیم و به اتفاق علی ومجید زدیم بیرون ............  وقتی به ایستگاه مترو  رسیدیم  مجید را صدا کردم و بهش گفتم :  راستی یادم رفته بود بگم .......... به این بر و بچه های ارشاد بگو این کالباسها یی  که دو لپی می خورن همه ازگوشت خوک درست شده ..........

مجید با نگاهی ناباورانه گفت:........ ن .....ه

گفتم : چرا.........

گفت : مطمئنید ؟ .......

گفتم : صد در صد ............

گفت:  حاجی آخه چه جوری؟

جواب دادم  : اولا" حاجی خودتی و جد و آباء ت ،  در ثانی خانم کهل میزبانمون روز  اول به من گفت ؛ شنیدم ایرانی ها ازگوشت خوک استفاده  نمی کنند . گفتم درجریان باشید این سوسیس ، کالباس ها ازگوشت خوک هست ........

گفت:  حاجی ......

حرفش رو قطع  کردم و گفتم : حاجی خودتی و جد و آباء ت ..... من  لواسانی هستم

لبخندی زد و ادامه داد ،.......   ببخشید ........... چشم حاج آقا لواسانی.......... ببخشید ............ آقای لواسانی......  ولی این برو بچ ارشاد حسابی خودشون رو با این کالباس ها خفه  کردن ........... خودم رو زدم به اون راه و پرسیدم : مطمئنی ؟!!!

جواب داد : آره آقا ............

گفتم : شاید  براشون مهم نیست ، چون احتمالا خانم کهل به اونا هم  همین  تذکر رو داده .........

کمی فکر کرد و سرش رو خاروند و گفت : .......... ولی ......... اونا  که زبان بلد نیستن ....... کوچه علی چپ را یه دوری زدم  و جواب دادم :  مگه  می شه ...... این همه آدم اومدن یک کشور غریب ....... اونوقت هیچ کدومشون چهار تا کلمه زبان بلد نیستند

گفت : نه حاجی .......  ببخشیدن آقای لواسانی ......اونا برای بخور بخور  و پاداش و حق ماموریت ارزی اومدن کاری هم انجام نمی دن ......... که نیاز باشه به زبان .......... فقط می چرخن و .......

گفتم : بهر صورت .......... این چیزاش به من مربوط  نیست ......... 

کمی فکر کرد و  گفت :  امروز بهشون می گم ...... توی نمایشگاه

درهمین زمان ترن شهری از راه رسید و به طرف نمایشگاه حرکت کردیم . مردم پشت  درهای ورودی  لحظه شماری می کردن برای ورود به نمایشگاه . ما با آویختن کارت های ورودی مخصوص غرفه داران دور گردن ، وارد شدیم وخودمون  را به غرفه رسونیدم ...... روی میز یک تعدادی جعبه حاوی موس پد های زیبا ازجنس فایبر گلاس بود ،  که روی هر پد یک خط کش و یک ماشین حساب جاسازی شده بود ....... درهمین زمان  یُمنا  و وانیا با چند تا لیوان بزرگ نسکافه از راه رسیدن و سلام و کردن و نسکافه ها رو  روی یکی ازمیزهای غرفه گذاشتن ..... وانیا  وقتی موس پد ها رو دست ما دید  گفت : قابل شما را نداره ...... اینا هدایایی هست که ما به مراجعه کنندگان مون که خیلی زیاد هم نیستند می دیم.

یمنا اضافه  کرد : دیشب خیلی به ما خوش  گذشت ...... این نسکافه ها هم  پیش تشکر هست به خاطر میهمونی دیشب

گفتم : یعنی تشکرات ادامه  دارند ؟ .......

   خندید و  گفت:  : بله  ادامه دارد  و بعد اضافه کرد ....... اگرما رو دعوت نکرده بودین  باید  شب  کسالت باری رو  توی هتل می گذروندیم .

و ادامه داد :  فعلا" هم رفع زحمت می کنیم تا به کاراتون برسین . این را گفت و به اتفاق وانیا به سمت غرفه خودشون رفتند ....

مجید با نگاهی مات و لب و لوچۀ  آویزون وانیا را تا غرفه شون همراهی کرد .

زدم روی شونه اش ...... گفتم حاج مجید : بی اختیارگفت : حاج مجید خودتی و ج ..... د ..... و .... آ.....  ب  ........... اما  یه مرتبه به خودش اومد و گفت ،  ببخشید آقا لواسانی ..... جان چی  گفتین؟  ............

من و علی خندیدیدم   و من جواب دادم : هنوز چیزی نگفتم ....... ولی الان می خوام بگم ...... البته اگر هوش وحواست با منه ؟

دوتا سیلی یواش زد توصورت خودشو گفت :  آقا  حواسم شیش دونگ  پیش  شماست . بفرمایید

من ادامه دادم : امروز من وعلی تعداد زیادی قرار توی غرفه ناشرای مختلف داریم و تو باید توی غرفه بمونی و مراقب غرفه و وانیا باشی ....... هنوز محو تماشا بود و وانیا هم ازدور عشوه و غمزه می اومد ..... مثل اینکه  اونم گلوش  گیر  کرده بود ...... مجید گیج و منگ  تکرار کرد ........ باید مراقب غرفه و وانیا باشم ..... چشم .........  روی دوتا تخم چشام  ............  باز یه لحظه به خودش اومد و دستپاچه گفت : وانیا ....... وانیا خانم ...... واسه چی؟

علی که تا حالا سکوت کرده بود به شوخی گفت :  لولو نخورش ........ و یعد به اتفاق زدیم زیر خنده ........

 مجید هم که تازه پی  برده بود ، شده  سوژه ، ....... کم کم شروع کرد به خندیدن وگفت : آقا بخدا شرمنده ایم ...........

ازساعت ده ونیم  قرارهامون شروع شد و نیم ساعت به نیم ساعت   با ناشرین  مختلف از کشورهای سوییس ، آلمان ،  فرانسه ، هند و ژاپن گفتگو کردیم . علی نشون  داد  با سن  کمش، مذاکره کننده قابلی هست  . ضمن  اینکه چم و خم  کارهم ، خیلی زود دستش اومد  ...... واسه همین  ازش خواستم  یک سری جلسات رو اون بره  و  یک سری رو من  . تا بتوانیم با ناشرین بیشتر گفتگو کنیم ....... خیلی با اطمینان و بدون اینکه تعارف کنه گفت:  چشم عمو حتما"  حداکثر تلاشم رومی کنم.

نزدیکای ساعت  یک  بود که به غرفه برگشتیم ........ دیدم  یک میز نهار کوچیک اما  مفصل وخوشگل توی غرفه چیده شده  ..... گفتم :  اینا ازکجا رسیده ؟ نکنه  بازم کار یمنا ست .

مجید  گفت : بَه.......   داش مجید تو دست کم  گرفتی؟ ......... نه  آقا .......  این  یکی کار خود خودمه .

گفتم : یعنی  غرفه رو  ول  کردی به امان خدا و رفتی پی این بساط .......

جواب داد :  نه حاجی ..... ا ........  ببخشین ........ نه آقا لواسانی بچه های ارشاد رو بکار  کشیدم ......... بهشون گفتم  یه خبر خیلی مهم براتون  دارم ....... منتها شرطش اینه که  بساطِ  یک نهار مشتی ایرونی رو برام جور کنید . آخه  اینا برای غذای خودشون  ومیهمانیهای رسمی  از یک رستوران ایرانی توی فرانکفورت  غذا تهیه می کنند .......

گفتم : خب .......

جواب داد : خب به جمالتون ......... دیگه ،  دیگه .........  زنگ زدن  رستوران هرچی لازم بود سفارش دادن  یه پنج دقیقه پیش رسید  .....علی که خیلی کم حرف می زد ........ خندید و  گفت  : نه آقا مجیدم ........ واسه خودش کلی زرنگه.......

مجید سرش رو با خنده  خم کرده وگفت : اوووووچیکیم  علی آقا ........

من پرسیدم : خب بگو ببینم . خبر مهم  چی بود ......

مجید جواب داد : چیز تازه ای نبود ........ وقتی غذاها رسید و روی میز  چیده شد ، یه خورده سر کارشون گذاشتم  و بعد بهشون گفتم ............. سوسیس و کالباس هایی که تا امروز لومبوندن  ازگوشت خوک بوده ...

برام موضوع جالب شد ، پرسیدم  : عمکس العملشون چی بود ؟

زد زیر خنده و در حالیکه ریسه می رفت جواب داد  : ........ آقا مثل خانومای باردار که ویار دارن ...... تا فهمیدن دستشون رو گرفتن دم دهنشون و با   حالت مثلا" تهوع دویدن  طرف سرویس های بهداشتی ،

 من وعلی هم  زدیم زیر  خنده .......... یه لحظه تعداد صندلی های دور  میز چیده شده، توجهم رو جلب کرد....... گفتم :  خب مثل اینکه مهمون هم داریم .

مجید سرش رو یه کمی مثلا" از روی خجالت  خم و راست کرده و گفت :  راستش  .......امروز با زبان بین المللی منظورم  همون ایماء و اشاره ،  ...... با وانیا خانم گپ زدیم ......  گفت ازغذاهای ایرانی  خوشش می اد و بعضی وقتا  توی دبی میره یه رستوران ایرانی برای خوردن قرمه سبزی وکباب کوبیده .

گفتم :  پس مسلما" منوی امروز هم  چلو کباب  کوبیده و چلو قورمه سبزی هست ؟  درست  حدس زدم .........

گفت : بله آقا  البته  جوجه و کباب برگم تهیه کردم .....

رو به علی کردم و گفتم : علی جان آماده نهار باش که سور امروز رو مدیون وانیا خانم هستیم  

 و درحالیکه می خندیدم .............  ادامه دادم : پس چرا خبرشون نمی کنی  بیان ؟  ...... روده کوچیکه داره بزرگه رو می خوره

بلافاصله دوید طرف غرفه اونا و خیلی زود با یمنا و وانیا برگشتند همه دور میز نهار نشستیم  ومشغول شدیم


موضوعات مرتبط: نمایشگاه فرانکفورت
برچسب‌ها: رمان نمایشگاه کتاب فرانکفورترماننمایشگاهکتابفرانکفورتنمایشگاه فرانکفورترمان نمایشگاه کتاب

تاريخ : شنبه 25 آبان 1398 | 20:5 | نویسنده : کاتب |

داستان چهارم : ضیافت شام


نه علی و نه مجید لباس مناسب ضیافت شام  نداشتند ..... پس بعد از کمی استراحت و استحمام به یک فروشگاه لباس رفته و دو دست کت شلوار و پیراهن و کفش براشون تهیه کردیم و  به هتل برگشتیم ....... و آماده رفتن شدیم.

راس ساعت نه و نیم توی لابی هتل دخترا بودیم . زیاد طول نکشید ؛ اونا با لباسهایی بسیار شیک و جذاب از آسانسور خارج شده و بطرف ما اومدن ........  پس ازسلام وعلیک مختصر بلافاصله با دو ماشین به طرف سالن محل میهمانی حرکت کردیم.

به موقع و بدون تاخیر رسیدیم و با راهنمایی مهمانداران دوستم را پیدا کردیم . بعد ازمعرفی همراهانم ....... ضمن خوشامد ......... ما را به میزی هدایت کرد و به علت مشغله زیاد و با عذرخواهی به استقبال میهمانان دیگر رفت ......... زمان زیادی نگذشته بود که پشت میکرفون قرار گرفت و ازهمه حضار به جهت شرکت دراین مراسم تشکر کرد ؛  سپس درمورد انجمن ناشران فرانکفورت و تاریخچه تاسیس اش آن توضیحاتی داد و اضافه کرد که امشب سالگرد تاسیس انجمن هست وهمه به همین دلیل دورهم جمع شدیم . و درپایان این سالگرد رو به همۀ اعضا تبریک گفت و میکرفون را به مجری برنامه سپرد .

مجری برنامه اعلام کرد که برنامه های متنوعی برای امشب تدارک دیده شده ؛ که شامل اجرای موزیک زنده توسط چند گروه ، یک نمایش کوتاه ، برش کیک سالگرد انجمن و بالاخره شام بود..... البته سه آنتراک هم دربین برنامه ها در نظر گرفته شده بود برای گفتگوهای دوستانه و لابی های تخصصی غیر رسمی .

بلافاصله برنامه با اجرای موزیک زنده توسط سه نفر خانم که ضمن نواختن ویلون سل ، ویلون و آکئردئون ترانه های شادی رو اجرا می کردند شروع شد .

 شور و حرارتی که دراجرای این گروه وجود داشت  همه رو به وجد اورده بود .   مجید صفر کیلومتر ماهم که تا بحال به عمرش چنین چیزهایی ندیده بود...... درحالیکه یک لبخند روی لباش نقش بسته بود ، مات ومبهوت گروه موسیقی رو تماشا می کرد ......... البته ناگفته نماند این مسئله باعث غافل شدنش از وانیا نبود.

 بعد از اجرای چند ترانه توسط گروه سه نفره خانمها که با تشویق شدید و در خواست ادامه آن توسط حضار روبرو شد ، مجری از مسئول اون گروه خواهش کرد اگر امکان دارد، بمانند و یک باردیگر بعد از شام برای حضار برنامه اجرا کنند ... بعد ازمشورتی کوتاه با سایر اعضای گروه ، قبول کرد و این با تشویق شدید حضار از جمله مجید روبرو شد ؛  برنامه بعدی شعبده بازی بود ، که اون هم به نوبه خود جالب بود .

حدود ساعت یازده و ربع اعلام انتراک و پذیرایی شد .......  در این زمان میزبان ما به من نزدیک شد و ضمن خوش امد مجدد گفت : میخوام شما را به برخی از دوستانم معرفی کنم. به مجید اشاره کردم با خانمها بماند و به اتفاق علی ، همراه او راهی شدیم ...... در طول یک ربع با حدود شش هفت نفر ناشر آشنا شدیم و علی با رفتاری کاملا" جنتلمنانه قرارهایی رو برای ملاقات درنمایشگاه برای مذاکرات بیشتر تنظیم کرد .........  ناشرها وقتی با لهجه سلیس و محکم علی بزبان آلمانی روبرو می شدند ..... هم تعجب میکردند و هم خوشحال می شدند . این معارفه ها در حین شام تکرار شد .......... یمنا به دقت رفتارما رو زیرنظر داشت ومن متوجه این مسئله بودم ....... ولی مجید کماکان مات و مبهوت  وانیا بود ....... بعد از شام که حدود ساعت دوازده سرو شد باز گروه سه نفره به اجرای برنامه پرداختند و با اجرای اونها مراسم هم با تشکر مجدد میزبان ازهمه حضار بخاطرشرکت درآن ضیافت ؛ درساعت یک و نیم شب به پایان رسید ......  با تشکراز والف گانگ میزبان مون با یک تاکسی دخترها رو به هتلشون فرستادم و خودمون هم با یه تاکسی به سمت هتل حرکت کردیم .

توی راه هیچ کس هیچی نگفت و تمام مسیر به سکوت مطلق طی شد .


موضوعات مرتبط: نمایشگاه فرانکفورت
برچسب‌ها: رمان نمایشگاه کتاب فرانکفورترماننمایشگاهکتابفرانکفورتنمایشگاه فرانکفورترمان نمایشگاه کتاب

تاريخ : شنبه 25 آبان 1398 | 20:3 | نویسنده : کاتب |

داستان سوم : صبحانه، نهار و حتی شاید شام  

 

 

روز  پرکاری در  پیش  داشتیم ، خوشبختانه  علی و مجید هم خیلی اهل خواب نبودن ........... پس ساعت هفت صبح  لباس پوشیده توی غذاخوری  مشغول  انتخاب صبحانه بودیم ،

روی  میز صبحانه  مجموعه ای ازمواد غذایی خوشمزه ومقوی  با چیدمانی زیبا دیده می شد شامل:

انواع  قهوه : اسپرسوماچیاتو، کاپوچینو ،  اسپرسو

نوشیدنی های دیگر: چای ، انواع آب میوه، آب معدنی و .....

محصولات ارگانیک : انواع کره و پنیر، خامه ، انواع مربای خانگی ، بهترین انواع عسل ارگانیک ، تخم مرغ، نیمرو، سوسیس سرخ شده ، انواع کالباس ، ماهی و پنیر، شیرینی و کیک و انواع نان ها .

درهمین زمان مدیره رستوران که خانمی حدود چهل و پنج ساله بود با قدی بلند و اندامی متناسب به من نزدیک شد و آرام و مودب گفت:  ببخشید اقا....

با لبخند  گفتم : بفرمایید

ادامه داد : شما ایرانی هستید؟

پاسخ دادم : بله، چطور مگه ؟.......

گفت : از قبل به ما اطلاع داده شده  ایرانی ها ازمحصولاتی که گوشت خوک درآنها بکارمی ره یا نوشیدنی هایی که حاوی الکل هست استفاده نمی کنند .

متوجه منظورش شدم  با لبخندی دوستانه گفتم : البته این غالبا" صحیح است ،اما صد درصد نیست ...... و ادامه  دادم حالا موردی هست که این رو میفرمایید .

پاسخ داد : با دست به بخشی از کالباسها و سوسیس ها اشاره کرد و گفت : راستش ، همینطور که می بینین اینها همه ازگوشت خوک درست  شده ، ما چون  میهمانان  مختلفی داریم ، نمیتوانیم ازاین محصولات سرمیز صبحانه استفاده نکنیم .......... اما زیر هر یک نوشتیم ، که چه  نوع و ازچه موادی هستند .....

گفتم : بله دیدم ...... بابت این یادآوری تون متشکرم.

ادامه  داد : البته من دیروز و امروز دیدم که هموطنان شما  با اشتیاق از سوسیس و کالباس های تهیه شده ازگوشت خوک استفاده می کنند ، تلاش کردم برایشان این مطلب راتوضیح  دهم ..... اما هیچیک ازآنان نه زبان آلمانی ونه انگلیسی نمی دانستند. به  همین دلیل مزاحم شما  شدم که به سایر میهمانان ایرانی این مطلب را یاد آوری  کنید ...... که مشکلی پیش نیاید ............

باز هم تشکر کردم و بعد ازانتخاب صبحانه به سرمیزی که بچه ها نشسته بودند رفتم، شیطنتم گل  کرده بود ...... علی پرسید عمومشکلی  پیش اومده ؟ مدیر رستوران چی می گفت؟ ....

جواب دادم :  چیز مهمی نبود. می خواست ببینه راضی هستیم از منوی صبحانه؟ چیزی کم وکسر نداریم؟ .......... منم تشکر کردم ....... صبحانه رو خوردیم  و به طرف نمایشگاه حرکت کردیم ....... ساعت  دهصبح  درهای نمایشگاه رو به بازدیدکنندگان باز شد . سرمون خیلی شلوغ بود ،  مشغول  پاسخ به مراجعه کنندگان  به غرفه بودیم که خانمی که مسئول غرفه امارات بود و من دیروز کمکشون کرده بودم. خودش رو به من رسوند وگفت : امروز  نهار میهمان اونها هستیم ....... تشکرکردم وگفتم مزاحمشون نمی شیم ..... اما خیلی اصرارکرد . داخل غرفه ازدحام شده بود و باید به مراجعه کنندگان می رسیدم  ؛ پس  برای اینکه خلاص بشم و بکارهام برسم  قول دادم نهار  رو با اونها بخوریم ..... با گرفتن قول مساعد رفت  بطرف غرفه خودشون ....... منهم سرگرم  کار خودم شدم ......... ساعت یک نمایشگاه برای صرف نهار یک ساعت اعلام تعطیلی شد . مشغول جمع وجور کردن  غرفه بودیم که دیدم همون خانم به طرفم می آد ...... وقتی به من رسید پرسید : آماده هستید ؟

گفتم : نفرمودید مناسبت این  دعوت چه هست؟

گفت: سرمیزغذا در موردش حرف میزنیم ....... راه گریزی نبود ...... به بچه ها  گفتم غرفه را ببندند تا بریم  برای نهار ..... علی عکس العمل خاصی نداشت اما  مجید سرو گوشش شروع کرد بجنبیدن ، به رستوران  وی آی پی نمایشگاه رفتیم  دربین راه گفتم :  خب ما میزبان را باید به چه نامی صدا بزنیم؟

دعوت کننده ما  پاسخ داد : ببخشید فرصت نشد خودمون رو معرفی کنیم . من یُمنا هستم  و همکارم وانیا .من مدیر روابط عمومی انتشاراتمون هستم و وانیا هم  معاون من  هست ........ بلافاصله پرسید و شما؟

گفتم من احمد ، ایشون علی وایشون مجید . بچه ها سری به معنی خشنودی ازآشنایی با هم تکان دادن . میهماندار رستوران ما را به میزی که ازقبل  رزرو شده بود راهنمایی کرد و دستورغدا دادیم . تا آمده شدن.....  و سرو  غذا ، علت این دعوت را جویا شدم ، یمنا بدون مکث گفت راستش من مدتها درفکرهستم که یک انتشارات  شخصی درامارات  تاسیس کنم . ازانجا که مادرم ایرانی است ، بسیارعلاقمند  هستم با یک شریک ایرانی این کار را انجام بدم. توی چند سال گذشته ناشران ایرانی شرکت کننده را زیرنظر داشتم ..... اما هیچ کدوم بنظرم حرفه ای نرسیدند ........... تا دیروز که شما مشغول غرفه آرایی  بودید متوجه شدم  نوع  برخورد و نگاه شما  به نمایشگاه متفاوت هست ....... وانیا را فرستادم و یکی ازکاتالوگ هاتون را گرفت و آورد. من دیشب همه آن را بررسی ومرور  کردم. متوجه شدم قضاوتم درمورد شما درست بوده ، به همین دلیل تصمیم گرفتم با شما وارد مذاکره بشم .....

پرسیدم  :  خب قضاوت شما چی بوده و چگونه فکر کردید و چرا به  این  نتیجه رسیدید ، ..... که کار من با دیگران همکاران ایرانیم متفاوت هست ؟ .....

گفت : فهمیدن این مسئله کارمشکلی نبود ....... شما از یک کاتالوگ ساده  اما درست طراحی شده ....... هم از نظر مفهومی و هم از لحاظ گرافیکی استفاده کردید برای عرضه کارهاتون . انتخاب آثاری که ارائه می کنید مشخص است با تسلط کافی و درست انجام شدن ، معمولا" همکاران شما در دوره های گذشته با آثاری شرکت می کردند. که مورد استفاده بومی داشت و فاقد قابلیت عرضه بین المللی بود . اما من درکاتالوگ شما ، حتی با یک عنوان کتاب هم روبرو نشدم  که نشه هرجای دنیا  عرضه اش کرد  ....... این  نشون میده  شما با نشربین المللی کاملا آشنایی دارید. و بعدهم تسلط شما به زبان و شیوه مذاکره همه نشان دهنده  توانمندی بالای شماست ...... حسابی چوب کاریم کرد ....

تشکر کردم و گفتم ......  البته مجموعه ما بنگاه ادبی هست ، و ما ناشر نیستم ..........

 حرفم رو  قطع کرد و گفت : این را می دانم  ، ولی درعوض من یک ناشر هستم و  بنگاه نیستم و دنبال شریکی هستم که بتواند کتابهایم را در دنیا عرضه کند .

گفتم " بهترین بنگاه های دنیا درانگلیس وآلمان مستقرهستند.

جوابداد : همشون دماغشون پرازباد است و شکم هاشون سیره

گفتم  : یعنی ما گرسنه هستیم ؟.....

گفت : نه سوء تفاهم نشه ، منظورم این نبود. دلداریش دادم که منظورش رو فهمیدم و باهاش شوخی کردم.

اشاره کردم : خب شما ناشر هستید

گفت : نه ، عاشقم .........

جا خوردم ..........  گفتم : بله ؟ !!!!!! ........

گفت : عاشقم ، ........  من این کاررا برای پول انجام نمی دم .......... من  عاشق این حرفه هستم .

ظاهرا جواب ها رو توی دلش پشت سر هم چیده بود ؟

با اینحال پرسیدم چطور به این زودی اقدام کردید برای این پیشنهاد ؟ فکر نمی کنید بهتر بود تا آخر نمایشگاه صبرمی کردید و بعد ازبررسی بیشتر روز آخر تصمیم می گرفتید برای این  کار ،

گفت : نه ، فکر نمی کنم شما بدون برنامه اومده باشید نمایشگاه ، حتما" قرارهای زیادی دارید که از پیش تعیین شده و از این لحظه به بعد تا آخرین لحظه نمایشگاه ، دیگه نمی شد با شما حرف زد .........

راست می گفت واقعا"  هیچ وقت خالی برام تا آخرنمایشگاه وجود نداشت ........ فهمیدم دختر با هوش و زیرکی هست .

گفت : ازتون خواهش می کنم دراین مورد فکر کنید و به من جواب بدید ........ قول دادم که اینکار را بکنم. درهمین لحظه میهماندار با میز سیارغذاهای سفارش داده شده از راه رسید  ومشغول خوردن  شدیم ....... درطول نهار مجید رو زیر  نظرداشتم تمام وقت تو نخ وانیا بود ...... اما علی بدون هرگونه  واکنش ویژه غذاش رو تموم کرد ..........

درپایان نهار ضمن تشکرگفتم : ...... متاسفانه امشب ما شام  میهمان  اتحادیه ناشران فرانکفورت هستیم ....... و  نمیتونم  به شام دعوتتون کنم ....... البته اگر تمایل داشته باشید میتونید ما را دراین میهمانی  همراهی کنید ......

 گفت : اما  این  صورت خوبی ندارد ، ما که دعوتنامه  نداریم.

گفتم : نه مشکلی نیست ........... چون کسی که من را دعوت  کرده  معاون اتحادیه و برگزارکننده اصلی این میهمانی ست و دعوتش هم محدود به شخص من نبوده ، بلکه من رو با همکارانم  دعوت  کرده . خب این امکان هم وجود داره که ما با هم ، همکار شویم ......... پس می توان گفت شما نیزهمکار ما هستید ......

گفت : اگر اینطور است که خیلی هم خوشحال خواهیم شد .........

میهمانی ساعت ده شب شروع می شد و تا نیمه شب ادامه پیدا میکرد . پس نشانی هتلشان را  گرفتیم و قرار شد نه و نیم هتل اونا باشیم. تا به اتفاق بریم به میهمانی اتحادیه ناشران فرانکفورت.


موضوعات مرتبط: نمایشگاه فرانکفورت
برچسب‌ها: رمان نمایشگاه کتاب فرانکفورترماننمایشگاهکتابفرانکفورتنمایشگاه فرانکفورترمان نمایشگاه کتاب

تاريخ : شنبه 25 آبان 1398 | 19:30 | نویسنده : کاتب |

داستان دوم : دوست سفارشی سید حسین

 

بین ایرانی های شرکت کننده در نمایشگاه ، جوانی حزب الهی بود  حدود بیست و هفت  هشت ساله ، ........ ازتوی هتل و  سر صبحانه ، متوجه شدم که بد جوری توی کوک منه ..... فکرکردم شاید ازکراواتم خوشش نیومده ...... هرچند من توی ایران هم همیشه  کراوات می زدم ........ همه مسئولان و کارکنان ارشاد می دونستن  که من این تیپی ام و حاضر به هیچگونه مصالحه هم بر سرکراوات نیستم . و صد البته  و خوشبختانه به هردلیلی ظاهرا" این را پذیرفته بودند  .

اما این جوان را ندیده بودم و فکرمی کردم ، احتمالا"  ظاهر من ناراحتش می کنه ....... بهرصورت محل نذاشتم و پس ازاتمام صبحانه به اتفاق علی که حالا شده بود دستیارمن ، بطرف نمایشگاه راه افتادیم ........... حدود ده ونیم بود که رسیدیم،همه داشتن غرفه هاشون رو آماده می کردن . طبق نقشه راهنمایی که داشتم. یک راست رفتیم سالن پنج وغرفه روپیدا کردیم . مسئول سالن به سراغمون اومد و گفت؛ که بارمون  کجاست و خواست بریم سریع آنها را تحویل بگیریم.

علی با مدیرسالن بزبان آلمانی گفتگویی کرد و گفت :عمو شما همینجا بمونید..... من میرم وسایلتون را می گیرم میارم .......... فقط بارنامه تون روبه من بدین .

گفتم : مطمئن هستی نیازی به اومدن من نیست؟......

جواب داد : بله ........ خیالتون راحت باشه ...... این و گفت و با سرعت ازمن دورشد و رفت ...... روبروی غرفه من یک شرکت انتشاراتی اماراتی غرفه داشت ، که بعدا" فهمیدم متعلق به وزارت دفاع اماراتِ .......   دوتا خانم جوان متصدی اون بودند،.........

مشغول بررسی وضعیت غرفه بودم و داشتم  برای تزیین وچیدمان غرفه نقشه  می کشیدم  که یکی از آن خانم ها ، که کمی چاق بود ........ نفس زنان بسراغ  من اومد و به زبان انگلیسی گفت :  ببخشید ...... ما قدمان نمی رسد ...... امکان داره ..... این پلاکارد رابرای ما روی دیوار نصب کنید؟ ......

پاسخ دادم : البته ..... و روی صندلی که جلوی دیوار بود رفتم وآنرا برای شان نصب کردم و پس از حصول اطمینان از نصب دقیق و تشکرهردوخانم به غرفه برگشتم .............. درهمین زمان چشمم به همان جوان توی هتل افتاد ، .......  دیدم دقیقا" همۀ کارهای من را زیر نظرداره ...... بازهم به روی خودم نیاورد م و سرگرم کارهای اولیه غرفه آرایی شدم ......... همه وسایل مورد نیاز قبلا" به بخش تدارکات  نمایشگاه سفارش شده ودرغرفه قرارگرفته بود .......... ازجمله ویدئو پروژکشن ، پرده نمایش ، قفسه های کتاب ، میز ، صندلی  و ................... همه چیز همونطور که سفارش داده شده بود ........

داشتم میز و صندلی رو جابجا می کردم که یکی ازپشت سلام کرد وبنام صدام زد ........ بر گشتم دیدم همون جوونِ هست .......... گفت : می تونم  کمکتون کنم.

 گفتم : به شما زحمت نمی دم ...............

گفت : زحمت نیست ............. و بلافاصله وبدون اینکه منتظرجمله بعدی من بشه ........ کتش رو دراورد و روی یکی ازصندلی ها گذاشت وسرمیز رو گرفت ........ درهمین اثنا علی هم  با صندوق وسایل ، کتابها وکاتالوگ ها که ازایران فرستاده بودم رسید ....... جوون دستش رو سمت  علی دراز کرد و گفت : مجید هستم . علی متعجب دست داد و سلام وعلیک کرد........

مجید که انگارمیدونست باید توضیحی بده، گفت : راستش من ناشرم ، دوست سید حسین ، تبلیغات لشکر 27 ، می دونست ، شما توی نمایشگاه هستید  . سلام  رسوند و گفت ، خودم رو بهتون معرفی کنم و بگم به فلان  نشونی  ، اگرامکان داره هوای من رو داشته باشین ، چون دفعه اولم هست که ازایران خارج می شم و توی یه نمایشگاه بین المللی شرکت می کنم ....... واسه همین هم امسال غرفه نگرفتم ........ واومدم برای کسب تجربه .......... البته بعد ازاین نمایشگاه برای خرید تجهیزات چاپخونه باید برم منچسترانگلیس ، ....... که اگر امکان داره مهمون من با هم بریم اونجا  .... هرچقدرهم حق مشاوره بخواین روی دوتا چشمام

گفتم : من سید حسین رو دوست دارم  و بهش مدیونم ...... تا اونجا که بتونم  کمکت می کنم.محض گل روی سید حسین ..... نه بخاطر پول  .........

خوشحال  گفت : پس اگراشکالی نداره فقط اجازه بدین کنارتون باشم توی نمایشگاه و یاد بگیرم ........... هتل مون هم یکیه.

گفتم : بله متوجه شدم ازتوی هتل  زیرنظرم داشتی .........

جواب داد : منظور بدی نداشتم .......... فقط دنبال فرصت مناسب بودم خدمت برسم و پیغام داداش حسین رو بهتون بدم ...... البته از تهران و فرودگاه مهرآباد دنبال فرصت بودم .........

گفتم :  بسیارخب قبول  ....... فقط یک شرط داره 

پاسخ داد : هرشرطی باشه حرفی نیست ..........

گفتم : حتما" سید حسین این رو هم بهت گفته که من ادم پرحرفی هستم . اما حوصله آدمای پر حرف و فضول رو ندارم ..... اصلا" دوست ندارم کسی توی کارام سرک بکشه ...... بخصوص اگر بهش ربطی هم نداشته باشه ......

گفت: حاج حسین نگفته ...... اما الان برام روشن شد ........ قبول ........  پر حرفی و فضولی موقوف ...... ثبت شد .......

گفتم : پس بجنبیم که داره دیرمی شه ....... باید غرفه رو برای بازدید کنندها آماده کنیم .

ساعت  چهاربعدازظهر بود که کارامون به پایان رسید و زدیم بیرون ...... به پیشنهاد من  رفتیم ایستگاه مرکزی مترو ...... اونجا یه دوست جوان اهل ترکیه داشتم ، هم نام خودم  احمد  که دکه  فروش دونر داشت ، هروقت گذرم به  فرانکفورت میافته حتما" سری به اون می زنم ...... یک کباب ترکی ویژه با ماست وخیار چکیده فرد  اعلا  می زنم. .......... جای همتون خالی ........

بعد از خوردن  عصرانه توپ ، سه  نفری به سمت شهرک محل هتل راه افتادیم ......... حدود پنج بود که رسیدیم.

قرارشد استراحتی به کنیم وهشت برای خوردن شام بریم رستوران چینی که علی پیشنهاد  کرده بود. من و علی رفتیم اتاق خودمون  ...... اون هم  رفت اتاق خودش ......

بعد از استحمام روی تخت درازکشیده بودم که  علی پرسید: عمو فضولی نیست یه سوالی بپرسم

گفتم  : نه عمجون بپرس ........

گفت : شما این مجید آقا رو قبلا" نمی شناختین .......

گفتم : نه...... ولی کسی که معرفیش کرده خوب می شناسم ........ سید حسین خالدی فرمانده واحد تبلیغات لشگر27 محمد رسول الله ...... نه یکبار ....... بلکه سه بارجون من رو توی جنگ نجات داده  ...... خیلی بچه باحالیه  ....... نمیتونم روش رو زمین بندازم  ..... بیخودی هم سفارش کسی رو نمی کنه .................. نگران نباش جای نگرانی نیست ......... پیغوم و نشونی رو هم که داد فقط منو سید ازش با خبریم .........

علی هم قانع از پاسخ  روشن من  توی تختش دراز کشید .......  تا استراحتی بکنه و برای شام سرحال باشه ......


موضوعات مرتبط: نمایشگاه فرانکفورت
برچسب‌ها: رمان نمایشگاه کتاب فرانکفورترماننمایشگاهکتابفرانکفورتنمایشگاه فرانکفورترمان نمایشگاه کتاب

تاريخ : شنبه 25 آبان 1398 | 17:6 | نویسنده : کاتب |

 

داستان اول : بیست و سه سال

 

 اکتبر 2002  ، همه تدابیر لازم برای حضور فعال درنمایشگاه کتاب  فرانکفورت بکار بسته شده بود.هر چند، بارها دراین نمایشگاه حضور داشتم . اما این اولین حضور من بعنوان صاحب امتیاز و مدیر یک آژانس ادبی بود .

حدود 150 عنوان کتاب را درحوزه ادبیات کودک و نوجوان آماده عرضه به ناشران کشورهای مختلف داشتم و قرارهایی با چند ناشرسوئیسی، آلمانی و هندی ازقبل تنظیم شده بودم .

همچنین با یک موسسه آلمانی در بن ، مسابقه نقاشی مشترکی را تدارک دیده بودیم با نام  " من یارمهربانم  " که قرار بود  بچه های 5 تا  12 سالۀ ایرانی و آلمانی  درموضوع  " دوستی بنام کتاب " نقاشی کشیده و درآن شرکت کنند. نقاشیهای بچه های ایران سه هفته قبل به بن ارسال شده تا آثار منتخب درمرحله اول  توسط  داوران که اتفاقا همه به جز یکنفر آلمانی بودند مشخص شوند .

پانصد جلد از کاتالوگ سه زبانه ای را که برای نمایشگاههای مختلف کتاب چاپ کرده بودم . نیز پیشاپیش به فرانکفورت فرستاده و درآن لحظه با آرامش کامل توی هواپیما نشسته و منتظر پرواز به سرزمین ژرمن ها بودم.

توی پرواز تعدادی از دولتی ها که هرگز نسبت شون را با فرهنگ و کتاب وادبیات نفهمیدم . حسابی هواپیما را شلوغ کرده بودن ............. یه تعداد به اصطلاح ناشرمکتبی، که بعدآ متوجه شدم اولین سفرشون رو به یک کشورخارجی با هزینه ارشاد تجربه می کنند. با ظاهری آرام ، اما درونی هیجان زده  منتظررسیدن  به مقصد بودن .......... آنچه دمقم کرد این بود که فهمیدم   توی همون هتلی اقامت دارن که منهم اتاق رزرو کرده بودم . دربین همه اون آدمهای دولتی فردی را دیدم که مدیر تیم دولتی ها بود  .......... شناختمش ......... انسان بسیار خوبی بود .......... دلسوز ، مهربان و اهل ادب و قلم ......... بارها برخوردهایش را با اهالی فرهنگ دیده بودم که قابل مقایسه باهمکارانش نبود . 

 

 


موضوعات مرتبط: نمایشگاه فرانکفورت
برچسب‌ها: رمان نمایشگاه کتاب فرانکفورترماننمایشگاهکتابفرانکفورتنمایشگاه فرانکفورترمان نمایشگاه کتاب

ادامه مطلب
تاريخ : شنبه 25 آبان 1398 | 13:44 | نویسنده : کاتب |
صفحه قبل 1 2 صفحه بعد
.: Weblog Themes By Bia2skin :.